تریبون آزاد بچه های کامپیوتر علم و فرهنگ

دانشجویان کارشناسی ناپیوسته کامپیوتر دانشگاه علم و فرهنگ ورودی 1389

تریبون آزاد بچه های کامپیوتر علم و فرهنگ

دانشجویان کارشناسی ناپیوسته کامپیوتر دانشگاه علم و فرهنگ ورودی 1389

پرنده ای که به رسالت مبعوث شد

خداوند گفت : دیگر پیامبری مبعوث نخواهم فرستاد ، ان گونه که شما انتظار دارید اما جهان هرگز بی پیامبر نخواهد ماند.

وآنگاه پرنده ای را به رسالت مبعوث کرد.

پرنده آوازی خواند که در هر نغمه اش خدا بود عده ای به او گرویدند و ایمان آوردند.
وخدا گفت اگر بدانید حتی با آواز پرنده ای می توان رستگار شد.

 
خدا رسولی از آسمان فرستاد .

باران نام او بود همین که باران ، باریدن گرفت آنان که اشک را می شناختند رسالت او را دریافتند

 پس بی درنگ توبه کردند و روح شان را زیر بارش بی دریغ خدا شستند .
خدا گفت : اگر بدانید با رسول باران هم می توان به پاکی رسید.

 
خداوند پیغامبر باد را فرستاد تا روزی بیم دهد و روزی بشارت .

 پس باد روزی توفان شد و روزی نسیم و آنان که پیام او را فهمیدند روزی در خوف و روزی در رجا زیستند .
خداوند گفت : آن که خبر باد را می فهمد قلبش در بیم و امید می لرزد .

 قلب مومن این چنین است .

 


خدا گلی را از خاک برانگیخت تا معاد را معنا کند .
و گل چنان از رستخیز گفت که هر از آن پس هر مومنی گلی که دید رستاخیز را به یاد آورد .
خدا گفت : اگر بفهمید تنها با گلی قیامت خواهد شد .

 


خداوند یکی از هزاران نامش را به دریا گفت .

دریا بی درنگ قیام کرد و چنان به سجده افتاد که هیچ از هزارموج او باقی نماند .

مردم تماشا می کردند عده ای پیام را دانستند پس قیام کردند و چنان به سجده افتادند که هیچ از آنها باقی نماند .
خدا گفت : ان که به پیغمبر آبها اقتدا کند به بهشت خواهد رفت .

 


و یاد دارم که فرشته ای به من گفت : جهان آکنده از فرستاده و پیغمبر مرسل است ،

اما همیشه کافری هست تا بارش باران را انکار کند و با گل بجنگد ،

تا پرنده را دروغگو بخواند و باد را مجنون و دریا را ساحر .

 

اما هم امروز ایمان بیاور که پیغمبر آب و رسول باران و فرستاده باد برای ایمان آوردن تو کافی است .


عرفان نظرآهاری

ّبه آرامی آغاز به مردن می کنی اگر ....

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر سفر نکنی،        اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،          اگر از خودت قدردانی نکنی.

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،          وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر برده‏ عادات خود شوی،              اگر همیشه از یک راه تکراری بروی،
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی،          اگر رنگ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.

تو به آرامی آغاز به مردن می‏کنی
اگر از شور و حرارت،          از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند،                             دوری کنی.

تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت‌ یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،              اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی،
که حداقل یک بار در تمام زندگیت            ورای مصلحت‌اندیشی بروی. 

امروززندگی را آغاز کن!        امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن !           نگذار که به آرامی بمیری !
         شادی را فراموش نکن !

                                                                               "پابلو نرودا"  ترجمه: احمد شاملو

خدایا ! پر از کینه شد سینه ام

چو شب رنگ درد و دریغا گرفت 
دل پاکروتر ز آیینه ام 
دلم دیگر آن شعله ی شاد نیست 
همه خشم و خون است و درد و دریغ 
سرایی درین شهرک آباد نیست 
خدایا ! زمین سرد و بی نور شد 
بی آزرم شد ، عشق ازو دور شد 
کهن گور شد ، مسخ شد ، کور شد 
مگر پشت این پرده ی آبگون 
تو ننشسته ای بر سریر سپهر 
به دست اندرت رشته ی چند و چون ؟ 
شبی جبه دیگر کن و پوستین 
فرود ای از آن بارگاه بلند 
رها کرده ی خویشتن را ببین 
زمین دیگر آن کودک پاک نیست 
پر آلودگیهاست دامان وی 
که خاکش به سر ، گرچه جز خاک نیست 
گزارشگران تو گویا دگر 
زبانشان فسرده ست ، یا روز و شب 
دروغ و دروغ آورندت خبر 
کسی دیگر اینجا تو را بنده نیست 
درین کهنه محراب تاریک ، بس 
فریبنده هست و پرستنده نیست 
علی رفت ، زردشت فرمند خفت 
شبان تو گم گشت ، و بودای پاک 
رخ اندر شب نی روانان نهفت 
نمانده ست جز من کسی بر زمین 
دگر ناکسانند و نامردمان 
بلند آستان و پلید آستین 
همه باغها پیر و پژمرده اند 
همه راهها مانده بی رهگذر 
همه شمع و قندیلها مرده اند 
تو گر مرده ای ، جانشین تو کیست ؟ 
که پرسد ؟ که جوید ؟ که فرمان دهد ؟ 
وگر زنده ای ، کاین پسندیده نیست 
مگر صخره های سپهر بلند 
که بودند روزی به فرمان تو 
سر از امر و نهی تو پیچیده اند ؟ 
مگر مهر و توفان و آب ، ای خدا 
دگر نیست در پنجه ی پیر تو ؟ 
که گویی : بسوز ، و بروب ، و برای 
گذشت ، ای پیر پریشان ! بس است 
بمیران ، که دونند ، و کمتر ز دون 
بسوزان ، که پستند ، و ز آن سوی پست 
یکی بشنو این نعره ی خشم را 
برای که بر پا نگه داشتی 
زمینی چنین بی حیا چشم را ؟ 
گر این بردباری برای من است 
نخواهم من این صبر و سنگ تو را 
نبینی که دیگر نه جای من است ؟ 
ازین غرقه در ظلمت و گمرهی 
ازین گوی سرگشته ی ناسپاس 
چه ماده ست ؟ چه قرنهای تهی ؟ 
گران است این بار بر دوش من 
گران است ، کز پس شرم و شرف 
بفرسود روح سیه پوش من 
خدایا ! غم آلوده شد خانه ام 
پر از خشم و خون است و درد و دریغ 
دل خسته ی پیر دیوانه ام... 

(مهدی اخوان ثالث)

بی خیال ! حتما نمی شد که بیای !

سلام.

حالم خیلی گرفتس ! خسته ام ! انگار توی یک خیابون شلوغ گم شدم. خیلی شلوغ. همه ی آدما با سرعت از کنار رد میشن و گاهی هم برخورد هایی پیش میاد. نمیدونم چرا، اما تصمیم گرفتم این دفعه اینجا برات بنویسم. میون این همه سر و صدا و جار جنجال سردرگمم. ولی مطمئنم که هستی. تو هم یه گوشه ی این خیابونی و حتما داری منو می بینی. دوست داری کمکم کنی اما این همه شلوغی اجازه نمیده که به من نزدیک بشی. نمیگم نمی تونی اما ... .

حتما خیلی وقتا هم کمکم کردی اما ندیدمت. ای کاش زودتر بر میگشتی تا بیشتر باهات صحبت کنم. بهتره اینطور بگم ، ای کاش همه ی ما زودتر بر میگشتیم تا پیشت باشیم. اینجا هوا کثیفه ! اما ما سعی می کنیم که مسموم نشیم. نمیدونم تو زندگی دنبال چی میگردم که در تو پیدا نمیشه. نمیدونم دارم کجا می رم. اما خدا رو شکر که هنوز تو هستی.

به من گفتن هر چیزی رو که لازم دارم از تو بخوام و از هیچ چیز خجالت نکشم تا شاید اینجوری از تنهایی تو هم کم بشه. پس میخوام به همه ی ما کمک کنی که اون جوری که میخوای باشیم. من و دوستام دعا میکنیم، تو هم دعا کن که زودتر هم دیگه رو ببینیم و پیش هم بمونیم.