حسن نامی وارد دهی شد و در مکانی که اهالی ده جمع شده بودند نشست و بنای گریه گذاشت.
سبب گریهاش را پرسیدند، گفت: من مرد غریبی هستم و . . .
سبب گریهاش را پرسیدند، گفت: من مردغریبی هستم و شغلی ندارم برای بدبختی خودم
گریه میکنم، مردم ده او را به شغل کشاورزی گرفتند.
شب دیگر دیدند همان مرد باز گریه میکند، گفتند حسن آقا دیگر چه شده؟ حالا که شغل پیدا
کردی، گفت: شما همه منزل و ماءوا مسکن دارید و میتوانید خوتان را از سرما و گرما حفظ کنید ولی من غریبم و خانه ندارم برای همین بدبختی گریه میکنم.
بار دیگر اهالی ده همت کردن و برایش خانهای تهیه کردند و وی را در آنجا جا دادند. ولی شب باز دیدند دارد گریه میکند. وقتی علت را پرسیدند گفت: هر کدام از شماها همسری دارید ولی من تنها در میان اطاقم میخوابم.
مردم این مشکل او را نیز حل کردند و دختری از دختران ده را به ازدواج او در آوردند.
ولی باز شب هنگام حسن آقا داشت گریه میکرد. گفتند باز چی شده، گفت: همه شما سید هستید و من در میان شما اجنبی هستم.
به دستور کدخدا شال سبزی به کمر او بستند تا شاید از صدای گریه او راحت شوند ولی با کمال تعجب دیدند او شب باز گریه میکند، وقتی علت را پرسیدند
گفت: بر جد غریبم گریه میکنم و به شما هیچ ربطی ندارد !
حال دنیا را بپرسیدم من از فرزانه ای!
گفت یا باد است یا خواب است یا افسانه ای
گفتمش احوال عمرم را بگو تا عمر چیست؟
گفت یا برق است یا شمع است یاپروانه ای!
گفتمش آنانکه میبینی بر او دل بسته اند
گفت یا کورند یا مستند یا دیوانه ای.
سلام
ممنون!
من شعر پایانی رو خیلی دوست داشتم واقعا زیبا بود
دلم نیومد بدون تشکر برم
موفق و شاد باشید-;{@
تشکر می کنم. :)
بازم منتظر پست های زیبای شما هستیم.
بله خسته نباشه به همه خواسته هاش رسید چه روش جالبی